پرهامپرهام، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

شیرین کاری های پرهام

پرش پرهام

بعد از ظهر روز پنج شنبه مورخه 23 خرداد 92 دوباره با هم رفته بودیم اداره من. دم در ورودی اداره قسمت چمن کاری وجود دارد که اطرافش با شمشاد حصار کشی شده است. تو شروع کردی به پریدن از روی شمشادها و من نیز فرصت را غنیمت شمرده و در حال پرش ازت عکس زیر را گرفتم. فقط تو به خلاقیت بابا نگاه کن و ببین چه لحظه هایی را شکار می کند (افرین به این بابا، آفرین)   ...
23 خرداد 1392

پرهام و اسب سواری

تعطیلات عید 1392 با هم رفته بودیم همدان. همسایه حاج آقا یک اسب داشت. تو آن اسب را دیدی و از من خواستی که تو را سوار آن اسب بکنم و من نیز تو و پسر عمویت محمدرضا را سوار ان اسب کردم. خیلی خوشت آمد شیطونک بابا. یادم باشه وقتی بزرگ شدی یک دونه از اینها برات بخرم تا باهاش مسافرکشی کنی   ...
20 خرداد 1392

پرهام و اردک

یک روز با هم رفته بودیم پارک. تو آن پارک یک اردک وجود داشت که تو خیلی باهاش بازی کردی و سپس امدی شروع کردی به بازیهای کامپیوتری روی چمن. آن اردک دیگه تو را می شناخت و امد به هر زحمتی بود نشست روی کله مبارک تو و از آنجایی که هم که بابا متخصص شکار لحظه ها ست این لحظه را شکار کرد و عکسش را انداخت. الهی بابا فدات بشه که اردک ها نیز تو را دوست دارند.   ...
20 خرداد 1392

پرهام شجاع

پرهام تو خیلی شجاعی و تونستی یک شیر را رام کرده و سوارش بشی. اگه باور نداری عکس زیر را نگاه کن  (وای من، بابا مثل تو شجاع نیست و حتی جرات نگاه کردن به یک شیر را ندارد تا چه برسد به سوار شدن آن) ...
20 خرداد 1392

پرهام می تواند اسم خود را بنویسد

یک روز تو فلکه کوثر قزوین با هم تو صف گاز بودیم. کنار پمپ محوطه بازی وجود داشت که آنجا نخاله های ساختمانی ریخته بودند. تو از ماشین پیاده شدی و رفتی یک تکه گچ از داخل آنها برداشتی و امدی. آن زمان تازه کلاس اول را شروع کرده بودی و من ازت پرسیدم آیا بلدی چیزی بنویسی. تو نیز جواب دادی آره. گفتم اگه بلدی اسم خودت را روی زمین بنویس. تو نیز به صورت زیر اسم خودت را روی زمین نوشتی و در این حالت دهن بابا از تعجب این شکلی شد: ...
20 خرداد 1392

ارزوی پرهام

روز پنج شنبه مورخه دوم خرداد ماه 1392 با هم داشتیم می رفتیم همدان. ساعت حدود ده شب بود که من متوجه شدم ماه به صورت قرص کامل است و درخشندگی خاصی دارد. بهت گفتم: بابا جان ماه را نگاه کن و ببین چقدر خشگل است. ماه را نگاه کردی و گفتی: بابا می دونستی وقتی ماه به صورت هلال نازک است، هر آرزویی بکنی برآورده می شود؟ گفتم مگه آرزو کرده ای؟ گفتی: آره. گفتم چی آرزو کرده ای؟ گفتی اگه بگم برآورده نمی شه. برایم جالب بود بدانم که چی آرزو کرده ای. چند بار پرسیدم ولی تو جواب ندادی. کنجکاوتر شدم و وقتی اصرارم را دیدی گفتی باشه می گم و می رم یک آروزی دیگه می کنم و ادامه دادی که از خدا خواسته ام تا یکی مثل بابام بشم. نمی دونم چرا این آرزو را کرده بودی، آخه با تو...
20 خرداد 1392

پرهام و تراکتور سواری

روز 15 خرداد 1392 با هم رفته بودیم خانه حاج آقا. سر ظهر متوجه شدم که تو خانه نیستی. امدم کوچه دنبالت و دیدم که کنار یک تراکتور ایستاده ای و از ان خوشت امده. سریع تو را سوارش کردم. بابا می خوام تو آینده یک دستگاه از اینها برات بخرم تا ان شا الله هر وقت دارای یک شغل عالی  شدی، باهاش بری محل کار و برگردی. نظرت چیه؟   ...
20 خرداد 1392

میزان دوست داشتن بابا

  همیشه بهت می گم می دونی بابا چقدر تو را دوست داره؟ تو می گی: آره می دونم به اندازه یک دنیا. من به شوخی می گم نه خیر، به اندازه یک نی نی مورچه تو را دوست دارم. تو بلافاصله می گی حالا که این جور شد من هم تو را به اندازه ناخن پای بچه یک نی نی مورچه دوست دارم. اخه بابا جون، مگه نی نی مورچه چقدر است که ناخن بچه اش چقدر باشد. انصاف داشته باش عزیز دل بابا ...
19 خرداد 1392

پرهام کارمند می شود

یک روز تو را با خودم برده بودم محل کارم. سریع رفتی پشت میز بابا نشستی و شروع کردی به تقلید رفتار بابا. احساس کردم دوست داری کارمند باشی، ولی نه بابا، تو باید ........................ (نمی گم، خودت شغلت را پیدا کن) ...
19 خرداد 1392

گچ به جای جک

یکی دو بار گفتی بابا برام گچ بخر. فکر کردم از ان گچهایی که روی تخته سیاه مطلب می نویسند می خواهی. پرسیدم: گچ را می خواهی چکار؟ می خواهی چه چیزی و کجا بنویسی؟ گفتی: از انها که دوچرخه را نگاه می دارد. الهی بابا فدات بشه، تازه فهمیدم منظورت جک است نه گچ. بلافاصله عمو سعیدت خودت و دوچرخه ات را سوار ماشین بابا کرد و برد برای دوچرخه ات جک بست. خیلی خوشحال شدی بابا. و این هم جک دوچرخه ات:     ...
19 خرداد 1392